داشتم با خودم فكر مي كردم با اين اوضاع پتال و آشفته و بن بست اين رژيم كه در بازار اتمي گير كرده و از هر طرف كه برود باز هم سرش به سنگ سرنگوني خواهد خورد چه بگويم و چه بنويسم كه مطلبي را خواندم كه خيلي گوياي حرفهاي دلم بود و بهتر ديدم كه اين رو در اينجا بيارم.
خلیفهیی که گربه دنبهاش بربود
حضرت مولانا، در دفتر سوم مثنوی حکایت مردی لافی را نقل همی کند که هرصبحدم به وقت خروج از منزل، با تکه دنبهیی سبیل خویش چرب همینمودی و به وقت همکلامی با دوستان دست بر سبیل خویش همی کشیدی که یعنی عندالخروج، ”لوط“ ی چرب و گرم همیخوردمی و باد به غبغب انداختی و بدین منوال روزگار سر همی کردی تا روزی هنگام لافیدن کودکش سر رسید که:
آمد اندر انجمن آن طفل خرد آبروی مرد لافی را ببرد
گفت آن دنبه که هر صبح بدان چرب میکردی لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود بس دویدیم و نکرد آن جهد سود
آن پهلوان لافی لابد بعد از این آبروریزی به واقعیت خویش اعتراف همی کرد اما...