سلام به همه كساني كه در وبلاگ من ميتونن حرفهاي من رو بخونند و به نوعي با گوش دل بشنوند.
غرض اينكه مقاله اي رو خوندم كه آتش گرفتم، شايد بپرسيد چرا؟ شما رو دعوت مي كنم كه مقاله زير رو بخونيد و بعد اگه خواستيد احساستون رو برام بنويسيد و بگيد كه آيا من حق داشتم يا نه؟!
”در پيچ و خم خاطرات خود به ياد نيمة سال 1360 افتادم كه به مدت چندين ماه فيلم ” ميخواهم زنده بمانم “ با هنرنمايي منحصر به فرد فارا فاوست روي آكران سينماهايتهران قرار داشت. آنموقع دو ماهي بود كه در چند قدمي جوخة تيرباران، از زندان پاسداران گريخته بودم، بنابراين هدف معنوي اين فيلم را بخوبي درك ميكردم.
بي اختيار به ياد هزاران زنداني افتادم كه حتي در زمان اعدام اسم خود را به دژخيمان نداده بودند و رژيم با انتشار عكس آنان از خانواده هايشان ميخواست كه براي شناسايي فرزندانشان به پزشكي قانوني مراجعه نموده و بعد از پرداخت هزينة تيرباران، اجساد آنان را تحويل بگيرند!؟ بله اگرچه اين عمل شنيع باور كردني نيست، ولي بسيار جانكاه است كه پدري براي تحويل گيري پيكر فرزندش بايد پول گلوله اي كه با آن كشته شده است را هم بپردازد!؟ همة آنها عاشق زندگي كرده بودند و براي همين مبارزه ميكردند.
اگر چه اين فيلم يك مضمون اجتماعي داشت، ولي در عين حال يك علامت سئوال را هميشه در ذهن زنده نگاه ميداشت! عدالت چيست و در كجا بايد آنرا جستجو نمود؟ حقوق بشر را در كدامين منشور بايد غبارزدايي كرد؟ ارزش زندگي و حيات انسان را با كدام مقياس بايد اندازه گيري نمود؟ و بسيار سئوالات ديگر كه در ميهن اشغال شده ام همواره ذهنم را به كاوش وا ميداشت و هنوز در پي رسيدن به پاسخ آنها به مبارزه ادامه ميدهم. ولي اينبار در زنداني به نام ليبرتي، عجب نام بي مسمايي، چرا كه تمام ارزش هاي انساني به سخره گرفته شده است.
از جهان ميپرسم به كدامين گناه 25 نفر بايد تحت يك محاصرة ظالمانة پزشكي جان بسپارند، نه، نه...بايد تصحيح كنم (حرمت كلمه را بايد حفظ نمود) زجركش شدند!!
در همين افكارات بي اختيار به ياد عيسي مسيح افتادم كه ديكتاتورها و گروههاي افراطي آن دوران بدليل عمق كينة ضد انساني نسبت به اين پيامبر رحمت و رهايي او و بسيار پيروانش را به صليب كشيدند و دستان و پاها يشان را با ميخ به همان صليب كوبيدند تا طي چند روز به بيرحمانه ترين شكل ممكن زجر كش شوند. اين رسم و شيوة تمام ديكتاتورها و ظالمين قرون و اعصار است، منتهي بر اساس وضعيت تاريخي هر دوره مكانيزم هاي آن تغيير ميكند، ولي هدف يكي است، انهدام انسان، ارزشها و آرمانش و لاغير.
در يكي از شبهاي ليبرتي احساس ميكردم از شدت خشم، بغض گلويم را ميفشرد، براي تسكين خود به مرور خاطراتم با تعدادي از همين دوستاني كه بدليل محاصرة پزشكي جان باختند، پرداختم. مهدي ميگفت اگر فكر ميكنند كه من براي درخواست يك قرار تخصصي و انتقال به بيمارستانهاي بغداد و يا براي نوبت شيمي درماني، از اهدافم دست ميكشم، هرگز!!! كمي به چهرة رنگ پريده اش نگاه كردم، چيزي جز ايستادگي نديدم. در حاليكه به سختي ميتوانست حرف بزند، ادامه داد: در عين حال كه براي استمرار مبارزه ”ميخواهم زنده بمانم“ ولي عشق به فدا كردن خود، براي آزادي ميهنم، آنروي سكه است. بله مهدي بعد از مدت بسيار كوتاهي همچون شمعي براي روشن كردن آسمان تيرة ايران آب شد و به كهكشان پيوست!. آري اينچنين بود كه هر كدام سرزنده تر و شادابتر، به من اميد و قوت قلب ميدادند، و از خود سئوال ميكردم اين ديگر چه آزمايشي است كه بر سر راهمان سبز شده است؟... با همين خاطرات به خواب فرو رفتم.
اما نيمه شب، ناگهان صداي انفجارهاي مهيب مرا بيدار كرد، يكي پس از ديگري، از خود پرسيدم به كجا بروم؟ در اين بنگال هاي كبريتي كه هيچ استحكامي ندارد، داخل و بيرون آن يكي است، در فاصلة بسيار نزديك موشكي اصابت كرد، تمام شيشه ها فرو ريخت، خودم را بسرعت به بيرون پرتاب كردم، ديدم مصطفي در حاليكه دنبال جان پناهي براي خود ميگشت، مورد اصابت بيش از 20 تركش قرار گرفته و در خون غلطيده است، تمام خاطرات 30 سالي كه در كنار همديگر بوديم، از جلوي چشمانم عبور كرد. از آنسوي ديگر صداي همهمه و نالة مجروحين بگوش ميرسيد، نميدانستم چكار بايد كرد، نهايتاً تصميم گرفتيم كه در زير موشك باران مصطفي و ديگر مجروجين را به قسمت اورژانس بفرستيم، حتي برانكارد نداشتيم، ساعتي بعد دوستي كه همراه مجروحين رفته بود، برگشت و در حاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود، به آسمان نگاهي كرد و گفت مصطفي پرواز كرد!
تصور كنيد كه در هيچ لحظه اي شما نميتوانيد در اين كمپ احساس آرامش و امنيت بكنيد. آيا اين همان تعهدات بين المللي در مورد حقوق اشرفي ها است؟ بنابراين براي باز پس گرفتن همين حقوق”ميخواهم زنده بمانم“ تا صداي سركوب شدگان ميهنم باشم، تا بي عدالتي را به چالش بكشم، تا ساية شوم فاشيسم مذهبي حاكم بر ميهنم را محو كنم، تا ديگر شاهد تجارت كودكان، دختران و زنان كشورم، در بازار كثيف برده داري نوين جنسي نباشم، و اگر بپرسيد تا كجا براي اين هدف عزم جزم دارم، ميگويم تا بي نهايت، همانگونه كه مسيح به صليب كشيده شده و جاودانه شد.
غرض اينكه مقاله اي رو خوندم كه آتش گرفتم، شايد بپرسيد چرا؟ شما رو دعوت مي كنم كه مقاله زير رو بخونيد و بعد اگه خواستيد احساستون رو برام بنويسيد و بگيد كه آيا من حق داشتم يا نه؟!
”در پيچ و خم خاطرات خود به ياد نيمة سال 1360 افتادم كه به مدت چندين ماه فيلم ” ميخواهم زنده بمانم “ با هنرنمايي منحصر به فرد فارا فاوست روي آكران سينماهايتهران قرار داشت. آنموقع دو ماهي بود كه در چند قدمي جوخة تيرباران، از زندان پاسداران گريخته بودم، بنابراين هدف معنوي اين فيلم را بخوبي درك ميكردم.
بي اختيار به ياد هزاران زنداني افتادم كه حتي در زمان اعدام اسم خود را به دژخيمان نداده بودند و رژيم با انتشار عكس آنان از خانواده هايشان ميخواست كه براي شناسايي فرزندانشان به پزشكي قانوني مراجعه نموده و بعد از پرداخت هزينة تيرباران، اجساد آنان را تحويل بگيرند!؟ بله اگرچه اين عمل شنيع باور كردني نيست، ولي بسيار جانكاه است كه پدري براي تحويل گيري پيكر فرزندش بايد پول گلوله اي كه با آن كشته شده است را هم بپردازد!؟ همة آنها عاشق زندگي كرده بودند و براي همين مبارزه ميكردند.
اگر چه اين فيلم يك مضمون اجتماعي داشت، ولي در عين حال يك علامت سئوال را هميشه در ذهن زنده نگاه ميداشت! عدالت چيست و در كجا بايد آنرا جستجو نمود؟ حقوق بشر را در كدامين منشور بايد غبارزدايي كرد؟ ارزش زندگي و حيات انسان را با كدام مقياس بايد اندازه گيري نمود؟ و بسيار سئوالات ديگر كه در ميهن اشغال شده ام همواره ذهنم را به كاوش وا ميداشت و هنوز در پي رسيدن به پاسخ آنها به مبارزه ادامه ميدهم. ولي اينبار در زنداني به نام ليبرتي، عجب نام بي مسمايي، چرا كه تمام ارزش هاي انساني به سخره گرفته شده است.
از جهان ميپرسم به كدامين گناه 25 نفر بايد تحت يك محاصرة ظالمانة پزشكي جان بسپارند، نه، نه...بايد تصحيح كنم (حرمت كلمه را بايد حفظ نمود) زجركش شدند!!
در همين افكارات بي اختيار به ياد عيسي مسيح افتادم كه ديكتاتورها و گروههاي افراطي آن دوران بدليل عمق كينة ضد انساني نسبت به اين پيامبر رحمت و رهايي او و بسيار پيروانش را به صليب كشيدند و دستان و پاها يشان را با ميخ به همان صليب كوبيدند تا طي چند روز به بيرحمانه ترين شكل ممكن زجر كش شوند. اين رسم و شيوة تمام ديكتاتورها و ظالمين قرون و اعصار است، منتهي بر اساس وضعيت تاريخي هر دوره مكانيزم هاي آن تغيير ميكند، ولي هدف يكي است، انهدام انسان، ارزشها و آرمانش و لاغير.
در يكي از شبهاي ليبرتي احساس ميكردم از شدت خشم، بغض گلويم را ميفشرد، براي تسكين خود به مرور خاطراتم با تعدادي از همين دوستاني كه بدليل محاصرة پزشكي جان باختند، پرداختم. مهدي ميگفت اگر فكر ميكنند كه من براي درخواست يك قرار تخصصي و انتقال به بيمارستانهاي بغداد و يا براي نوبت شيمي درماني، از اهدافم دست ميكشم، هرگز!!! كمي به چهرة رنگ پريده اش نگاه كردم، چيزي جز ايستادگي نديدم. در حاليكه به سختي ميتوانست حرف بزند، ادامه داد: در عين حال كه براي استمرار مبارزه ”ميخواهم زنده بمانم“ ولي عشق به فدا كردن خود، براي آزادي ميهنم، آنروي سكه است. بله مهدي بعد از مدت بسيار كوتاهي همچون شمعي براي روشن كردن آسمان تيرة ايران آب شد و به كهكشان پيوست!. آري اينچنين بود كه هر كدام سرزنده تر و شادابتر، به من اميد و قوت قلب ميدادند، و از خود سئوال ميكردم اين ديگر چه آزمايشي است كه بر سر راهمان سبز شده است؟... با همين خاطرات به خواب فرو رفتم.
اما نيمه شب، ناگهان صداي انفجارهاي مهيب مرا بيدار كرد، يكي پس از ديگري، از خود پرسيدم به كجا بروم؟ در اين بنگال هاي كبريتي كه هيچ استحكامي ندارد، داخل و بيرون آن يكي است، در فاصلة بسيار نزديك موشكي اصابت كرد، تمام شيشه ها فرو ريخت، خودم را بسرعت به بيرون پرتاب كردم، ديدم مصطفي در حاليكه دنبال جان پناهي براي خود ميگشت، مورد اصابت بيش از 20 تركش قرار گرفته و در خون غلطيده است، تمام خاطرات 30 سالي كه در كنار همديگر بوديم، از جلوي چشمانم عبور كرد. از آنسوي ديگر صداي همهمه و نالة مجروحين بگوش ميرسيد، نميدانستم چكار بايد كرد، نهايتاً تصميم گرفتيم كه در زير موشك باران مصطفي و ديگر مجروجين را به قسمت اورژانس بفرستيم، حتي برانكارد نداشتيم، ساعتي بعد دوستي كه همراه مجروحين رفته بود، برگشت و در حاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود، به آسمان نگاهي كرد و گفت مصطفي پرواز كرد!
تصور كنيد كه در هيچ لحظه اي شما نميتوانيد در اين كمپ احساس آرامش و امنيت بكنيد. آيا اين همان تعهدات بين المللي در مورد حقوق اشرفي ها است؟ بنابراين براي باز پس گرفتن همين حقوق”ميخواهم زنده بمانم“ تا صداي سركوب شدگان ميهنم باشم، تا بي عدالتي را به چالش بكشم، تا ساية شوم فاشيسم مذهبي حاكم بر ميهنم را محو كنم، تا ديگر شاهد تجارت كودكان، دختران و زنان كشورم، در بازار كثيف برده داري نوين جنسي نباشم، و اگر بپرسيد تا كجا براي اين هدف عزم جزم دارم، ميگويم تا بي نهايت، همانگونه كه مسيح به صليب كشيده شده و جاودانه شد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر